رومه سکته کرده. چند روز در مغازه اش بسته بود. ذهن ام پیش داوری کرد که شاید دنبال گل زعفران است. امروز بازبود. پسرش بود. گفت: "پدرم سکته کرده. سکته ی ناقص. الان دنبال دوادرمان است." گفتم: "رومه کو؟" اخم کرد و گفت: "دیگر نمی آورم. نمی صرفد. پدرم توی سرما با موتور می رفت دنبال رومه برای هزاروپانصد تومان سود. هرچه به او می گفتم این کار را نکن فایده نداشت." پسر حالا سکان مغاه را به دست گرفته و رومه را تعطیل کرده. پسر، ذوق فرهنگی ندارد. پسر به دیده ی سود و زیان به رومه نگاه می کند. پسر نمی داند این رومه می نشیند روی میز عسلی دفتر؛ جلوی معلم ها تا بخوانند و برای خودشان و گاه کلاس شان توشه بردارند. بعد می رسد به دست دانش آموزان دبیرستانِ روستا که برای صفحه های ورزشی و جدول و نیازمندی ها سرودست می شکنند. باید به پسرک بگویم کنار ماست و روغن و سیگار و ناس و بیسکویت و نوشابه و پوشک، رومه را تعطیل نکند. رومه بار فرهنگی مغازه است. می خواهم به او بگویم به جای هزار و دویست، دو هزار می دهم شاید رومه بماند.


هوا سرد بود. زود مراسم صبحگاه را اجراکردیم تا دانش آموزان را بفرستم کلاس سرمانخورند. سومی ها گفتند: "نمایش داریم." گفتم: "باشد برای وقتی گرم شد." به دانش آموزان گفتم: "زود بروید کلاس سرداست. سومی ها نمایش دارند باشد برای فردا." دانش آموزان یکصدا گفتند: "سرد نیست." نباید اسم نمایش را می آوردم. گفتم: " سرد است. بروید سر کلاس." گفتند: "نه آقا، نمایش را ببینیم، بعد برویم." نشستیم و نمایش را دیدیم.

فصل برداشت زعفران است. در این یک ماهه جمعیت مدرسه بیشترمی شود. دانش آموزانی از دیگر شهرها مهمان مان می شوند. دانش آموزانی که والدین شان این جا زمین زعفران دارند یا برای کارگری و کسب درآمد این جا می آیند. دانش آموزانی از شهرهای مختلف کشور. سر کلاس دوم با دانش آموزی که از یک کلان شهر مهمان مان شده هم کلام شدم. پرسیدم: "مدرسه ی این جا چه چیز خوبی دار که مدرسه ی آن جا ندارد؟" گفت: "معلم های این جا خوش اخلاق اند ولی معلم های آن جا بداخلاق اند." "دیگر؟" "حیاط این جا بزرگ است ولی حیاط آن جا کوچک است." "حالا یک چیز خوب بگو که آن جا دارد و این جا ندارد؟" "آقا، آن جا هیچ چیز خوبی ندارد."

سومی ها را برای نماز جماعت می بریم مسجد. نماز جماعت اختیاری است. مسجد روستا تمیز و مرتب و تازه سازاست. عکس سازنده ی مسجد بغل دیوار آویزان است. یک عکس بزرگ. وسط دو نماز هیاهومی شود. دانش آموزی می گوید: "این عکس چرا به من نگاه می کند. من می ترسم." یک دانش آموز دیگر می گوید: "در بین نماز دیدم که چشم های عکس تکان خورد." دانش آموز دیگری می گوید: "می ترسم روحش بیاید بیرون." من و مدیر می نشینیم پای صحبت بچه ها درباره ی عکس روی دیوار مسجد.


دومین جلسه ی شورای دانش آموزی را علنی برگزارکردیم. سر کلاس پنجم. پنج تا صندلی برای پنج عضو شورا جلوی کلاس چیدیم به اضافه ی یک صندلی برای من و یک صندلی برای مدیر. نشستیم و جلسه ی شورا را علنی برگزارکردیم. چهار تا دستور جلسه داشتیم: "انتخاب منشی شورا، بازدید ششمی ها از گلخانه ی نزدیک روستا، مسابقه ی طناب زنی برای دانش آموزان، اجرای کاتای نمایشی دخترها سر صف." رییس، صورت جلسه ی این دفعه را نوشته بود. منشی که انتخاب شد دفتر را گرفت و دستور جلسه ها را یکی یکی خواند و مذاکره کردیم و ردکردیم و تصویب کردیم. بچه ها ی کلاس پنجم بادقت و لذت گوش می کردند. گاهی که از آن ها نظرمی خواستیم نظر هم می دادند. جلسه ی خوبی بود. حضور مدیر باعث شد مصوبات پشتوانه ی اجرایی محکمی داشته باشد. اولین دستور جلسه ی بعدی تفکیک زباله های مدرسه است.


"سیدنوید سید علی اکبر" نوییسنده ی خوبی است. سیدنوید سیدعلی اکبر نویسنده ی خیلی خوبی است. اول او را در مجله ی "عروسک سخنگو" شناختم. گفتم مگر کیست که عروسک این قدر تعریف اش را می کند. چند شب پیش با علی کلاس چهارمی مان کتاب "آموزش های داستانی مامان پیچ برای هیچ" او را خواندیم. توی اتاق می خواندیم و می خندیدیم. صدا توی خانه می پیچید. یک هو دیدم صدای خنده ی بقیه ی اعضای خانه هم بلنداست. کتاب، آموزش داستان نویسی است ولی بسیار خنده دار و دوست داشتنی. با خنده خنده زیر و بم داستان نویسی را آموزش می دهد. دیروز هم سر کلاسی در مدرسه کتاب " کره الاغ و دو تا موز قایمکی" او را خواندیم و هم زمان نمایش اش را با دانش آموزان بازی کردیم. داستانِ کتاب، نمایشی و جذاب بود. از خنده روده برشدیم. یک طنز خوب و پاکیزه و عمیق. آفرین به نوید.


زنگ هنرِ معلم های دبستان را من می روم. وظیفه ام نیست ولی با معلم ها تک تک صحبت کردم. گفتم: درسی نمی روم، خلاقانه می روم. گفتم: اگر نرسم و درگیر نظم و انضباط مدرسه باشم نمی روم. گفتم: اگر حوصله ی کار خلاقانه نداشته باشم هم نمی روم. معلم ها قبول کردند. برای هر جلسه برنامه دارم. کار هر جلسه را یادداشت می کنم. گاهی با قارقاری می روم؛ همان کلاغ دستکشی. گاهی با کتاب های زنگ مطالعه می روم و نفری یک کتاب می دهم و به اتفاق دانش آموزان کتاب می خوانیم. گاهی یک کتاب پایه ی بحث می شود. گاهی دانش آموزی کتابی برمی دارد و با دوستانش دست به کار نمایش می شود. به بچه ها گفته ام: نمی گویم دفتر بگذارید روی میز همه نقاشی بکشید. ممکن است برخی نقاشی دوست نداشته باشند. آزادید زنگ هنر با خود هر هنری که دارید به کلاس بیاورید. دیروز سومی ها دو تا مجسمه ی گلی آوردند، یک قفس، و دو تا کاردستی با مواد بازیافتی  و چند تا نقاشی. دخترها یک نمایش گروهی آوردند. یک پسر هم از روی داستانی که از زبان ام شنیده دنبال ساخت نمایش است. من کارهای بچه ها را به دقت می بینم و درباره اش حرف می زنیم. از کلاس های هنر تا حالا سه چهار نمایش سر صف اجراشده. صبحگاه همه نشسته ایم نمایش دیده ایم. چند گروه نمایش هم نوبت گرفته اند. به مدیر کتاب کدو قلقله زن را که سومی ها از روی اش نمایش ساخته اند نشان می دهم و می گویم: این کتاب ها خیلی خوب است. اگر ماده در اختیار بچه ها باشد خوب به کارمی گیرند. مدیر می گوید: تشویق و اهمیت دادن هم مهم است. معلم کلاس ششم پس از زنگ هنر آمد پیش ام و گفت: بچه ها خیلی راضی ان. این راضی ان خیلی مهم است. وقتی اعضای یک سازمان راضی باشند بهره وری بالامی رود. از کتاب "مدیریت فرایند مدار در مدرسه" ی "حیدر تورانی" چنین چیزی به خاطردارم. فقط این طوری کارکردن علاوه بر حوصله و خلاقیت و مدیریت، مواد می خواهد. مواد خام برای کار. به تجربه می دانم که فرداروز دانش آموزان مثلن سراغ موسیقی می روند. دست و بال شان باید پر از ساز و تنبک و نی و دف و سنتور و تار باشد.


هیات امنای مجتمع مسی مان دچار بحران شده. اهالی بی اعتماد شده اند. شارژ، خوب جمع نمی شود. نگهبان ها به خوبی کنترل نمی شوند و اموراتِ دیگر مجتمع هم به سختی پیش می رود. برخی از ما اهالی این وقت ها فعال می شویم. با این و آن حرف می زنیم. جلسه ی عمومی می گذاریم. برای نامزدی از همسایه هایِ شایسته دعوت می کنیم. من دو دوره ی اول عضو هیات امنا بودم و با دوستان کارهایی کردیم. نگهبان استخدام کردیم. اتاق نگهبانی ساختیم.
روز خبرنگار برای من مهم است. رومه برای من مهم است؛ به دلایل مختلف. یکی این که برای من به عنوان معلم، رومه یک ضرورت است. چند سال است مدرسه که می روم با رومه می روم. هم کاران و دانش آموزان عادت کرده اند صبح ها دستِ من رومه ببینند و روزشان را با خواندن رومه آغاز کنند. صبح، سرِ مراسمِ صبح گاه رومه خبرهای مهم را به دانش آموزان می گوید. گاهی مثلا سرِ بازی های مهم فوتبال اگر رومه همراهم نباشد، ورزش کارهای مدرسه شماتتم می کنند.
صبح زود رفتیم مدرسه. وسط جاده ی روستا روی سرعت گیر یک سگ توی خوابِ ناز بود. بوق زدم بلندش کردم و رفتیم توی مدرسه. عده ای از والدین با بچه های شش ساله ی شان توی حیاط منتظر بودند. سنجش را آغاز کردیم. من برای اولین بار یک شیلد گذاشتم روی صورتم. دو ساعت بیشتر نتوانستم تحمل کنم. داشتم خفه می شدم. شیلد را برداشتم و به ماسک قناعت کردم. والدین بچه های شان را می آوردند و اتاق به اتاق می رفتند. هوش و چشم و گوش و قد و وزن بچه های شان را می فهمیدند و می رفتند.
گفت و گوی "مقصود فراستخواه" با رومه ی "شرق" را از دست ندهید. گفت و گوی قلنبه سلنبه ای به نظر می آید. اما حرف های خوبی دارد. باید تا پایان پای گفت و گو بنشینید و خوب بخوانید و فکر و تحمل کنید تا بفهمید چه می گوید. حرف های مهم و سنگین را همیشه نمی شود ساده گفت.
با همسرم رفتیم سبزی بخریم. مغازه دار خواست پلاستیک بردارد. گفتم: "صبر کن. ما پلاستیک خانه نمی بریم". رفتم و از صندوق عقب یک کیسه ی مخصوص آوردم و پنج شش کیلو سبزی را توی آن گذاشتیم. اگر نده می خواست پلاستیک بدهد باید پنج شش تا پلاستیک هدر می داد. ولی ما این کیسه را خالی می کنیم و می گذاریم صندوق عقب برای استفاده ی دوباره. این طوری پلاستیکِ کمتری استفاده می شود و محیط زیست پاک می ماند. ما خانوادگی به این کار عادت کرده ایم و برای هر ی ظرف مخصوص
اگزوز ماشین را تعمیر کردم. یک قسمتش بریده بود و صدا می کرد که با جوش کاری درست شد. تا حالا سه بار تصمیم گرفته ام این ماشین را عوض کنم ولی هر سه بار نتوانسته ام. ماشین خوبی است. تازگی شیشه های اش را دودی ملایمی کرده ایم و کف پوش کهنه اش را عوض کرده ایم. الان خوب و شیک شده. علی مان عشق ماشین اسپرت است. حالا کمی راضی شده. فرهاد سه سال و نیمه ی مان می گوید: "من با ماسک نمی آیم. می خواهم با صورت بیایم".
"ناصر کشاورز" در "گربه به من میو داد"، "ناظمِ" خوبی است. مجله ی "عروسک سخنگو" در شماره ی 321( تیر و مرداد 99) در نقد شعری در صفحه ی 160 مجله، زیرِ عنوانِ "به "ناظم" نیاز نداریم"، می نویسد: "بازار ادبیات کودک به شدت از نظم سرایی اشباع شده است". من این حرف را قبول کردم. بیشتر شاعرهای کودک ناظم اند از جمله ناصر کشاورز که خیلی ناظم خوبی است. فرهاد سه سال و نیمه ی مان از گربه به من میو داد خوشش آمده. شعرِ اولِ کتاب درباره ی "اتو" ست.
رفتم از نانوایی نان بخرم. نفر جلوی من ده تا نان و پلاستیک خواست. نانوا گفت: "نداریم. پلاستیک ها تمام شده". مرد، نان ها را روی دست برد. من به نانوا گفتم: "از من می شنوی دیگر پلاستیک نخر". گفت: "آره والله. دیگر نمی صرفد". گفتم: "بگو پلاستیک نداریم تا مردم یا پارچه بیاورند یا روی دست ببرند. پلاستیک، دشمن محیط زیست است". خواب های وحشتناکی دیدم. آن قدر که تا صبح پَکَر بودم. در یکی دست هایم را نشسته بودم.
دنیای پس از کرونا دنیای بدی است. همه یا بیشتر آدم های راحت و جسور و بی خیال را از دست می دهیم. آدم های سهل انگار اما شوخ و شنگ و دوست داشتنی را. آن چه می ماند آدم های تمیز و عاقبت اندیش و محافظه کارند. آدم هایی که میوه نشسته نمی خورند، خاک بازی نمی کنند، سگ و گربه بغل نمی کنند. این جور آدم ها در کارهای دیگر هم لابد محافظه کار و مصلحت اندیش می شوند. زیستن با یک نوع آدم خیلی کسل کننده و خنک می شود. برویم کرونا بگیریم بمیریم آن روز را نبینیم.
رومه ی "اعتماد" در مصاحبه ای از من خواست به پرسش های زیر پاسخ بدهم. مصاحبه امروز چاپ شده. متن کامل مصاحبه را در لینک پایانی بخوانید. پرسش و پاسخ مرا هم در ادامه. 1. در بريتانيا و آمريكا و بسياري از كشورهاي غربي مي‌گويند اولويت با اين است كه مدارس تا حد امكان برقرار بمانند. از جمله دلايلي كه عنوان مي‌شود اين است كه به‌خصوص در ميان اقشار ضعيف‌تر، بچه‌ها در مدرسه اين امكان را دارند كه وعده غذايي دريافت كنند و نظارت معلمان و مشاوران مدرسه را داشته باشند و
برای دانش آموزان هنرستان کتاب می خوانم. قصه ای از روی کتاب برای شان می خوانم. قبلن کتاب دست بچه ها می دادم. چند تا کتاب خوب دارم که بین دانش آموزان پخش می کردم و نیم ساعتی همه با هم کتاب می خواندیم. اما حالا به خاطر کرونا نمی شود. پس خودم برای شان می خوانم. امروز کتاب "هویت ملی در قصه های عامه ی دوره ی صفوی" را می خواندم. نوشته ی "محمد حنیف" ، انتشارات علمی و فرهنگی در سال 94. آخر کتاب شامل داستان های جذابِ شاه عباسی است.
علایق و استعدادهای دانش آموزان هنرستان فرق می کند. امروز که سر کلاس دوازدهمِ برقِ صنعت، سرِ صحبت را با آن ها باز کردم فهمیدم. از آن ها خواستم کار مورد علاقه ی شان را بگویند. اولین نفر گفت: "خوانندگی" و یک دهن شعر محلی خواند. نفر دوم گفت: "کَفتر بازی" و از عشق و علاقه اش به کبوترها گفت. من هم از لذت ام هنگام دیدن چرخیدن دسته ای کبوتر دور سرِ شهر گفتم. نفر بعدی گفت: "گوسفند". گفتم: "بیشتر توضیح بده".
هیات امنای مجتمع مسی مان ترکانده. یک ماه نشده روی کار آمده شارژ را دو برابر کرده و کلی جنگ و دعوا راه انداخته. هیات امنا دو دسته اند. سه به دوی اند و دنبال سه به دو کردن . حالا این دو دسته به جان هم افتاده اند. با دو نفرشان حرف می زدم به قصد صلح و سازش بین دو دسته. یکی شان که خیلی عصبانی بود با فریاد از من پرسید: "آیا سه نفر هیات امنا می توانند مصوبه بگذارند که آن دو نفر دیگر صلاحیت ندارند و باید علی البدل باشند".

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

توس رایانه ::::::::::: همه چیز همین جا معرفی کالا فروشگاهی درسی بلاگ قفس اینجا همه چی هست 02166068902_شرکت اسپلیت هوشمند تجهیزات استخر،جکوزی،سونا بهترین سایت زیرک باش هر حرفی از هر دری